یه نکته ای اینجا قابل گفتنه...

اَرَس یه نقاش بود.این آقای عزیز و محترم دوست ما بود.مادرش پشت این دسته های لعنتی مُرد...میخواست بره بیمارستان و پشت این دسته ها گیر کرد....مطمئنم روزی ۱۰۰ بار به خودش میگه که مادرش میتونست الان پیشش باشه....

مادر  ِ اَرس و خیلی های دیگه قربانی ِ سنّت شدن،قربانی ِ بی فکری شدن،قربانی ِ خودخواهی شدن،قربانی ِ حماقت و فقر فرهنگی شدن....

و وقتی من میخوام از درد ِ اَرس بگم با کسایی روبرو میشم که از این سینه زنی های بی دلیل و گریه های بی مفهوم دفاع میکنن....

من با این پوچ گرایی ها به شدّت مخالفم،من هیچوقت راه نمیفتم پشت یه دسته سینه بزنم...هیچوقت غذای نذری نمیخورم.....هیچوقت توی ماه محرّم به ایرانی بودنم افتخار نمیکنم..... و بابت ِ همین هیچوقت هاست که فقط گاهی اوقات به خودم افتخار میکنم....