| اسم نادر ابراهیمی هم به قدر کافی خاص نیست |

خنده ـم ميگيرد . باورت ميشود كه اين روزها به من ميگويند " دختري با نگاتيو هاي رنگي " ؟ فقط تو میدانی که آن نگاتیو  ِ سیاه و سفید لعنتی یی که دارد گوشه ی کمدم تنهایی میکشد ، خاطره ی سفر  ِ گیج و گم  ِـمان در پیچ و خَم های نِوادا ( کارسون سیتی ؟ :) ) ـست .

چرا بعد از تو دیگر هیچکس مرا نفهمید ؟

دیگر هیچکس روی نت ها قدم برنداشت ، هیچکس به انعکاس تصویر خودش در آب خیره نماند . . . دیگر حتی هیچکس مرا به اندازه ی تو نخنداند .

وقتی سَر رفتی و در حیاط آن خانه های قد و نیم قد بخار شدی ، هنوز در نفس هایم مانده بودی ، در قدم هایم ، گام هایی که هر روز پوچ تر از قبل بودند . . . اسیر شده بودی . باید می رفتم تا راحت باشی ، آزاد باشی . . . برای خودت باشی .

بگو بببینم ، حالا که نیستم دیگر از جهان نمیترسی ؟

+ میخواهم این بار اعضای بدنم را به پیانوی ِ تو اهدا کنم ، آخر به من قول داده که ریشه هایم را در خاک محکم کند .

+ حالم خیلی بد بود ، پا شدم و یه سیگار روشن کردم و رو شن ـای ساحل خوابیدم . نمیدونم چجوری امّا یکی داشت پیانو میزد . میگفت این آخرین قطعه یه که ساخته و بعد از تموم کردنش برای آخرین بار کلاویه ها رو میبوسه ، میزنه به دریا و میمیره .

منم باور کردم . بش احترام میذاشتم ، حداقلش این بود که میدونست داره چیکار میکنه . . .

* { + چت شده نگار ؟

- من ؟

+ آره دیگه . نگار ؟ 

- هوم ؟

+ داری تموم میشی . }

[ نداری ، خبر ز حال من نداری که دل به جادّه میسپاری

سحر ندارد این شب تار ، مرا به خاطرت نگه دار . ]

 

Symphony No. 1

Written by Gustav MahlerPerformed by the Polish National Radio Symphony Orchestra conducted by Michael Halász

دوچرخه ـت هنوز مونده .

فردا میشه هفت سال . خاطره هات همیشه رنگی .

ما از زندگی کردن فقط نفس کشیدنش واسمون مونده بعد از تو .

دلتنگ ِ خنده هات .

+ " . . . برای آن زمستان ها که گذشت

                                      نامی نیست "

تو را من چشم در راهم

مطمئن باش که یادم نمی رود . مگر زیر  ِ فشار  ِ این باران هم میتوان چیزی را فراموش کرد ؟

با انگشتانم اشک های ِ پنجره را پاک می کنم امّا دل ِ لعنتی ـم چه میشود ؟ اشک های دل ـم را با کدام انگشت ـت پاک میکنی ؟

خوب گوش کن به صدای این عکس ها . صدای موج  ِ دریاهایشان دارد کَــرَ ـم میکنم و تو میگویی از سکوت این خانه خسته ایی . خودت بودی که میگفتی شیفته ی ِ سکوت ِ چشمانم هستی . پس چه شد ؟ چشمان ِ دیگری دهان باز کرد و تو را بلعید ؟

گاهی برگرد به این  خانه ، خانه ایی که آجر به آجرش را خودت روی هم گذاشتی . کنار من روبروی این پنجره بنشین ، پنجره ایی که شب ها خاک ـش را در صورت هم فوت میکردیم . بیا کنارمان بنشین و اشکهایمان را پاک کن ، بیا و صدای عکس ها را خوب گوش بده . خودت بهتر از هرکسی میدانی که من آدم سکوت ـم ولی شاید این عکس ها بتوانند راضیت کنند که دوباره زیر همین سقف  ِ ترک خورده با من بخندی . شاید راضیت کردند که دوباره به من برگردی . . .

دیگر وقتش است که خودت بُت ها را بشکنی

بی مقدمه میروم سراغ بعضی آدم ها .

این ها خیلی بی خود و بی جهت وارد زندگی اَت میشوند . بی هیچ دلیل منطقی ای . چشم باز میکنی و میبینی با یک لبخند  ِ گشاد  ِ دوست داشتنی روبرویت ایستاده اند و با تو حرف میزنند . مدتی در آن گوشه کنار ها رخت پهن می کُنند و بعد به راحتی وارد مهم های زندگی ـت میشوند . تو به آن ها وابسته میشوی . آنها را میگذاری وسط  ِ زندگی ـت . وسط  ِ قلب ـت . بعد به آن ها دل میبندی . نگاهشان میکنی و خلاصه در خلوت  ِ بی رنگ ِ خودت با این مهمان های  ِ غیر قابل تغییر زندگی میکنی .

این مهمان ها مثل پرنده ـند . پرنده هایی که روی سیم های برق خانه ـت نشسته اند و دیر یا زود روی سیم دیگر جا خوش میکنند . تو میدانی که رفتنی ـند و نباید به این پرنده های مهاجر توجه کنی ، میدانی که پرنده ها برای پر زدن ـند ، برای رفتن . . . امّا هرچقدر سعی میکنی نمیتوانی آن لبخند  ِ گشاد  ِ احمقانه را فراموش کنی . دست خودت نیست . علاقه ها هیچوقت دست خودت نیست . تو به این راحتی نمیتوانی از این آدم ها دل بکنی . . .

ح . م همیشه میگفت : عاشقانه ها را با سه نقطه تمام کن . چشم . . .

+ عقربه های این ساعت زنگ زده روی دوشم سنگینی میکنند ، خم شده ام زیر فشار این زمان گذران ، پاهایم دارد میلرزد . وقتش است که برای فرار از مرض  ِ فراموشی زانو به خاک بمالم . تو امّا هر از چند گاهی به ساعت نگاه میکنی ، مرا هم ببین ، من اینجا هستم . زیر بی منطقی  ِ طاقت فرسای ِ این عقربه ها که دارند کمرم را خُرد میکنند . مرا هم ببین گاهی ، دارم زیر فشار  ِ ثانیه های بی تو بودن مچاله میشوم . . . .

* اگر " کلینت مَنسل " نبود ، دوس نداشتم باشم .

خود . را . حافظ . ای . برادر

تمام روز روی مبل نشسته بود ، خیره به روبرو . ناخن شکسته ی ِ پایش را به پایه ی مبل می کشید و مدام با دندان های ِ فک بالایی اَش لب اَش را گاز می گرفت . کم کم فک اَش شروع به لرزیدن کرد و بغض راه گلویش را بست . چشمهایش تار شد و سرش را روی دامن سیاهش گذاشت و تا جایی که توان داشت زار زد . { فلَش بَک }

دل کندن سخت بود ، از تو ، یه آدم  ِ همیشه در صحنه ، هفت سال گذشت تا من عادت کردم به نبودنت ، دیگه صدات داره از یادم میره ، دیگه باور کردم که برای دیدن لبخندات نمیتونم به صورتت نگاه کنم و تنها راه چاره عکسات اَن ، دیگه حتّی وسایلت از تو دل کندن و بو ـت رو سپردن به باد ِ هوا . هفت سال لازم بود تا بفهمم راستی راستی نیستی ، تو رفتی و قرار نیس من از خواب بیدار شم و بگم : چه کابوسی بود !

پس فهمیدم وقتشه ، وقت یه خداحافظی ِ بی برگشت . . . خداحافظ آقای ِ دوچرخه سوار ، خداحافظ عضو ِ سوم ، خداحافظ برای همیشه :)

+ تو رفتی بی من امّا من دوباره ، دارم از تو برای تو میخونم .

I watched you fall apart and chased you to the end
I'm left with emptiness that words can not defend
You'll never know what I became because of you

 

لبخندی در برابر آتش ( معشوقه های مترو )

چرا من دیگر حضور خود را حس نمیکنم ؟ چرا هر بار که پایم زمین  ِ سفت و چوبی  ِ خانه مان را لمس میکند ، حس میکنم در خیابان های ِ تاریک ِ بی درخت در حال راه رفتن هستم ؟ چرا انقدر صورت ها برایم بیگانه اند ؟ چرا نگاه هایشان را نمی خوانم ؟ دارم خودم را فراموش میکنم . هر بار که دست خطّ ِ تو را در اوّلین صفحه ی ِ کتاب مورد علاقه ام میخوانم ، گیج تر از قبل می شوم ، باور کن دیگر معنای ِ هیچ کدام از کلمه هایت را نمیفهمم ، تلفن را هم که برمیدارم شماره ای ندارم که با آن بتوانم خودم را دلگرم کنم ، حالا تو هر چقدر که میخواهی بنشین و بخوان و ببین و بنویس و برو و مدام به من گوشزد کن که هستی ، که حضور داری . . . من دیگر هیچ چیز نمیفهمم ، نه خودم را و نه دل خوشی های ِ احمقانه ای که برای خودم دست و پا کرده ام . می خواهی بدانی یکی از دل خوشی هایم چیست ؟ دیروز ظهر کبوتری روی نرده های بالکن مان نشست که به پایش کیسه ای پلاستیکی گیر کرده بود ، من امّا هنوز بر این عقیده ام که آن کبوتر نامه ای از تو برایم آورده بود . می بینی ؟ احمق شده ام ، احمق . . . چه بلایی دارد سر من می آید ؟ اگر فهمیدی جوابت را روی تکه ای کاغذ بنویس و ببند به پای همان کبوتر زبان بسته . . . برخلاف تو زیاد به دیدنم می آید . زود باش ، شروع کن نوشتن را ، منتظریم ، هم من و هم این موجود قهوه ای ِ رنگ پریده که به شکلی دوست داشتنی نگاه هایش شبیه توست .

+ یاد کرج و آشپزخانه ی سارا بخیر ، همان وقت هایی که بزمان و والنتینا و علی از آلمان می آمدند و همه جمع میشدیم تا کیک درست کنیم . شب که میشد ، پرده ها را کنار میزدم ، پنجره انگار که سیاه رنگش کرده باشند اما آشپزخانه که هوایش پر شده بود از قهقهه های ما ، عجیب پرنور و گرم بود . . . کاش دوباره برگردند آن شب ها و آشپزخانه ی گرم و پرنور و البتّه مهم تر از همه ، خود سارا که تنها اثری که از او ماند خاطره های زیبایی بود که همه با او داشتیم ، چه زود آن فریم  ِهیجان انگیز که چیزی نبود به جز ما و خنده های ِ حقیقیمان ، رنگش را به سیاهی های این روزهای نبودن خیلی ها ، باخت .

+ سحر ندارد این شب ِ تار ، مرا به خاطرت نگه دار . . . 

+ حیف که هیچ کجای ِ این دنیا خصوصی نیست و الّا من کلّی حرف برای گفتن داشتم . . .

 

 

قلب ِ این عروسک ِ قرمز ِ بی چشم ، دارد کم کم محو میشود . . .

این پنجره های بزرگ ، این فرشهای ِ دست بافت ِ کهنه ، این عروسک های ِ شکسته ی ِ چوبی ، این اتاق های ِ پرنور ، این کفش های ِ رنگ و رو رفته ، تک تک این خانه ها ( این روزها اگر از خانه ام رفتی ، چراغ ها را هم ببَر ، دیگر حتّی نور ِ دوست داشتنی ِ اتاقم هم با من قهر است )، این درختان ِ دیلاق ( همین درخت های آدم وار که وارد دنیای خودم کرده ام ) ، این ستاره های مشکوک و تمام این کوچه ها . . . این کوچه ها بوی آشنای ِ خاطرات میدهند . . .

+ حالا دیگر حتّی موقع عکس گرفتن دستم نمی لرزد امّا خودم هنوز هم میترسم از لبخند های ثبت شده ای که شاید چند سال بعد برای "آخرین" بودنشان صورتم را بی خود و بی جهت خیس کنم .

+ به معنی  ِ واقعی  ِ کلمه غرق در Unchained Melody :) 

+ " تو نمیدانی

نگاه بی مژه ی محکوم یک اطمینان

وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره میشود

چه دریایی است "

                شاملو

تراوایی نسبی

حالا که نیستی دیگر چیزی نمیخواهم به جز اتاقی گرم و روشن در وسط شهر

   و پنکه ای سقفی ، که با هر چرخی که میزند

     دور میکند از من ، هوای خاطرات گاه و بی گاهت را . . .

I Am Divided For Love

شنیدم گذاشتی رفتی ، بالاخره خسته شدی ، عزیز دلم ؟

چی میکشیدی ؟ یادمه از فشار درد کمرت توی بیست سالگی خمیده راه میرفتی

نمیدونم بی مادری رو چجوری حل کردی ، راستش به نظرم تو پدر هم نداشتنی ، تو خودت بودی و خودت ، با اون زندگی کوفتی که هر روز توی سرت کوبیده می شد ، تو بودی و اون یخچال ای که هر روز خالی تر از دیروز بود ، تو بودی و تکرار هر لحظه ای این حرف که : یا ازدواج میکنی یا از این خونه میری . .  و تو انتخاب کردی که بری ، آخرین حرفی که زدی این بود : این شناسنامه رو نگهدار ، به کسی نده ، میخوام برای خودم زندگی کنم

هنوز صدات توی سرم می پیچه وقتی با اشتیاق داستان هات رو بلند بلند می خوندی : یه شیر بود ولی این شیره توی جنگل زندگی نمیکرد ، این شیره توی خودش زندگی میکرد

حتما میخواستی مثل شیر قصه ی خودت باشی ، میخواستی توی خودت زندگی کنی

فقط به من بگو زیر نور کدوم چراغ باید دنبال تو بگردم ؟؟ توی خونه ی کی شب ها میخوابی ؟؟ نمیخوای برگردی ؟ نمیخوای حداقل بهمون بفهمونی که هنوز زنده ای ؟؟

تو کجایی ؟

ثانیه های آخر  ِ هر روز باور  ِ مرگ ِ دیروزه . . .

{بارون نَم نَم میاد ، آسمون اَبریِ اَبریه . جلوی در یه آمبولانس وایساده که توش خالیه و درش بازه ، در خونه هم بازه ، از ماشین پیاده میشم ، از روی جوب میپرم ، پله ها رو دوتا یکی میرم بالا . تو پاگرد طبقه ی اول جنازه ی چندتا سوسک گوشه ی دیواره . طبقه ی دوم . نوید دم در تکیه داده و دستش رو جلوی چشماش گذاشته }

- نوید ؟

- هیچی نگو.

{میرم توی خونه ، روی زمین از دستمالای خونی پره ، پرستارای آمبولانس داشتن کیفشون رو جمع میکردن ، صدای گریه اتاقو پر کرده}

.

- نگار تو دهنش رو نگهدار ، محکم بگیر ، آفرین ، شاید خون بیاد از دهن و دماغش . چرا قیافت اینجوریه ؟ نترس عزیز دلم ، خودشه ، خود ِ خودش ، نگاه کن داره میخنده ، راحت شد دیگه ، نه ؟ گریه نکن ، خودشه ، هیچی نیس . . .

.

{بهشت زهرا . همه با لباسای سیاه ، من بنفش تر از همیشه }

- اینایی که الان دارن رو خاکش گریه میکنن چی میگن این وسط ؟

- براشون مهم بوده خب .

- پس ما که این کنار وایسادیم چی میگیم ؟ برامون مهم نبوده ؟

-  نه ، برای ما مهمتر بوده فک کنم .

- پس بیا بریم کنار تر ، بیا بریم سر خاک یکی دیگه اصلاً . . .

- بریم . . .

* یه سری چیزا رو باید بالا آورد و از فشار این استفراغ باید چشمای آدم پُر از اشک شن ، اون وقت معده ات خالی میشه و تو تا یه مدت _تا استفراغ بعدی_ آروم میشی. . . ولی اونموقع هم حتّی نمیفهمی که تو وجود مقدّس لّجنی بعضیا چی هست که باعث میشه انقدر دل آدم از نبودنشون پُر باشه .

* صدای باد می آید

صدای باد می آید ، ای هفت سالگی . . .

من خواب دیدم که کسی می آید

من آدم ترسویی هستمُ وقتی همه خوابند،میروم و همه ی چراغ ها را روشن میکنم تا خوابم ببرد.پایم را که توی هال گذاشتم بوی آشنایی آمد،بویی که انگار به جای اینکه با بینی بویش کنی،داری با مغزت احساسش میکنی.این بو یک دنیا خاطره بود...بوی پیپ ای بود که وقتی بچه بودم هرچقدر خواهش کردم که بگذارند بکِشمش نگذاشتند.بعد یادم افتاد که آن پیپ را کجا دیدم...بعد یادم آمد که آدمهایی که آن روز پیشم بودند،حالا هرکدام به دلیلی نیستند...این اصلاً مهم نیست.مهم آن بوی پیپ بود که تا ته مغزم فرو رفته بود.نمیدانم چرا ولی فوراً نشستم رو مبل و هی فکر کردم و فکر کردم و همه چیز را برای خودم یادآوری کردم.بعد کم کم یاد آمد آن چیزهایی را که گذشت زمان باعث شده بود فراموششان کنم...

بوی آبگوشت هایی که وقتی مادر بزرگ ام سالم بود درست میکرد...حالا حتّی نمیتواند از جایش بلند شود.

نوری که در اتاق پدربزرگم همه جا را روشن میکرد....بعد از این که برای همیشه رفت،پنجره ها را با پارچه های سفید پوشاندند.

پیپ ای که دایی احمد همیشه می کشید...بعد از این که از ایران رفت کسی نفهمید چه بلایی سر وسایل اش آمد.

صدای چرخ خیاطی عمّه که توی تمام خونه اش میامد.....بعد از این که رفت،حتّی چرخ خیاطی اش را هم فروختند.

صدای سبا که بلند بلند انشا هایش را برایم میخواند....حالا او دیگر سبا هم نیست و دنبال انشا نوشتن هم نیست.هر شب ساعت ۱۲به خانه برمیگردد....

و صدای تو...."بیا جلوی دوچرخه بشین.نترس،نمیفتی.حواسم هست،بیا..."....بعد از این که رفتی من تا هرجا که میتوانستم...تنهایِ تنها رکاب زدم....میدانستم که حواست هست که گم نشوم....

Rewind/Goldspot

کبیر یا صغیر

هر دو میدانستیم که کسی آن سوی ِ دیوار بود امّا نه تو به روی ِ خود میاوردی و نه من....

+از چشمانم چشمه ی خون جاریست....۳۰ دقیقه ی ِ لعنتی ِ دیگر تاریخ برای ِ ششمین بار من را از بین خواهد برد....

Lost Highway

 

یک حرف قرمز متورم

آینده نیامد اما گذشته هم نگذشت...

ابروهای سیاه ـت

هنوز جزییات اون روز کامل تو وجودمه . . . تو قول دادی که زنده بمونی . . . با گریه ـم گریه کردی ، اشکمو پاک کردی ، قول دادی دوباره برام گل بخری و بستنی ، ساعت ، پاستیل ، خوشحالی . به زور سعی کردی حرف بزنی ولی نتونستی . . .

امّا حالا این منم دختری تنها در آستانه ی فصلی داغ . . . داغ تر از پلک های تو .

+ هنوزم وقتی از کنار اون دیوار قهوه ایِ یافت آباد رد میشم سایه ـت رو میبینم .

+این دفتر خالی تا چند

             تا چند ورق خواهد خورد؟!

|شاملو|

تنگ

دلم تنگه.

برای روزایی که روی کول بابام بستنی لیس می زدم.

برای صدای عمّه ام.

برای ریشای خارخاری ِ بابابزرگم وقتی بوسم میکرد.

برای روزایی که مامان و بابام فرشته هام بودن.

برای روزایی که پگاه فک میکرد حامله یه اسمه.

برای استخر مردونه و لذت شنا کردن با بابام.

برای روزایی که وقتی پرده رو کنار میزدم به میل خودم یه جنگل خلوت میدیدم....جنگل خود خودم.

برای روزایی که پشت در نشستم تا یه نامه از هاگوارتز برام بیاد.

برای روزایی که تو صف تاب مهدکودک وایمیستادم.

برای روزایی که کسی نبود که فک کنه دونستن یه مشت فحش واسش رستگاری ابدی میاره.

برای یخچال کوچولومون که هیچی توش جا نمیشد.

برای پراید سفیدمون که از تانک م قوی تر بود.

برای تمام روزایی که برای همیشه رفت.