_ ب.غ _

"زن‌هایی که در فیلم‌های موج نوی سینمای فرانسه حضور داشتند، عاشقت می‌کنند، دیوانه‌شان می‌شوی، شیطنت می‌کنند و همانی هستند که همیشه در خوابت دیده‌ای اما اصلا در واقعیت وجود خارجی ندارند. برای همین است که در تمام عمرم از موج نوی سینمای فرانسه متنفر بودم.
درست برخلاف سینمای نئورئالیسم ایتالیا که می‌توانی زن‌هایش را حس کنی. با آنها زندگی کنی و برای‌شان سطرها بنویسی. آنها دست‌یافتنی‌ترین زن‌های عالمند. شیرین و گرم.
زن‌های فیلم‌های کلاسیک هالیوود هم از دماغ فیل افتاده اند. ویترینی هستند. به درد داخل بوفه می‌خورند. مثلا آدری هیپبورن را کجای قلبت بگذاری؟ دست بهش بزنی، می‌شکند. احساس می‌کنی اگر بخواهی ببوسیش، جای لبهایت روی لپ‌هایش می‌ماند. کثیف می‌شود! آنها زن‌هایی هستند که نمی‌شود روی‌شان حساب کرد. گریگوری پک از در وارد شود، تنهایت می‌گذارند. همفری بوگارت بیاید، همخوابه‌اش می‌شوند و تو می‌مانی و یک عمر حسادت. حسادتی توام با عشق. هم تمام وجودت نیاز به آن زن است، هم آن زن متعلق به تو نیست. و این موضوع باعث می‌شود که سال‌های سال، فیلم‌های دوران کلاسیک هالیوود را ببینی و باز هم برایت جذاب باشد. 
انسان، خودآزاری را دوست دارد. "

مبانی ِ رنگ

مُسکو. یه روز صبح زود می‌رم تو برف وایمیسّم و منتظر دختری می‌شم که از پشت نرده‌های ِ چوبی به‌م دست تکون می‌ده. تا وقتی به من برسه موهاش تغییر رنگ می‌ده، نارنجی، سبز، بنفش، آبی. نزدیک‌تر که می‌شه بیش‌تر می‌فهمم‌ش، مژه هاش رو می‌بینم که برف آرام روشون لم داده. دستش رو می‌گیرم. موهاش قرمز می‌شه.

ما همون‌جا یخ می‌بندیم. هیچ بهاری یخ مون آب نمی‌شه. آب نمی‌شیم.

فقط هر شب این بانوی ِ روسی آروم توی ِ یخ می‌چرخه که من موهاشُ از پشت ببندم. هر شب باز کنم و ببندم. هر شب. هر شب.

پ.ن: فعلاً لینک نمی‌تونم بذارم. پس شما قادر نیستید بفهمید چه موسیقی‌ای این بلا رو سر من آورد.