تو را خود غم ِ خویشتن بود و بس؟ [ Never Tought U'd Fuck With My Brain ]
این جاست که آدم باید برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. آدم باید برود و روحش را با وسواس ِ تمام بشوید و روی ِ طناب ِ رخت _ به دور از چشم هر انسانی، به دور از هر آبادی ای _ پهن کند و تا خود ِ غروب خشک شدنش را نگاه کند.
جاهایی هست در زندگی که آدم دیگر تاب ِ ماندن ندارد، باید برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
+ اتصافانهس که تو این یه ماه انقد نسبت بهم بی انصافی بشه؟ انصافانهس ؟
+ با این آهنگ قبلاً فقد می خندیدم، حالا یه هفتهس که هر دو با هم گریه میکنیم.
+ "به من می گه دیوونه. بیبی من دیوونهم؟ من که از بچگی بارم رو دوش هیچکی نبوده، من که آزار َم به هیچکی نرسیده، من که به همه پول قرض میدم، من دیوونهم؟ بیبی راست میگه همه میگن من دیوونهم ؟"
| وقتی همه خواب بودند |

خواهشمند است از درب های قطار فاصله گرفته.
یک.
هنوز خیلی از ورودی ِ مترو ولیعصر نگذشته بودیم، روی اوَلین پلَه برقی بودیم که به پروین گفتم : خیلی گشنهمه .
کسی که جلو م بود برگشت. یه زن ِ چادری ِ حدوداً پنجاه ساله بود. یه کلوچه از کیفش درآورد و گفت بیا ، بیا بخور، نوش ِ جونت، قسمت ِ تو بوده.
روی ِ پله ی پایین تر پیرمردی بود که داشت بهم لبخند می زد.
دو.
ایستگاه انقلاب سوار شدم. مترو شلوغ بود. یه زن ِ بیست و سه چهار ساله روی زمین نشسته بود و پاهاش ُ دراز کرده بود . وایسادم یه گوشه و با اَخم نگاه ش کردم (آدم آ یِ خودخواه حسابی کفریم میکنن همیشه).
یه خورده گذشت . مث ِ همیشه صدای پیرزن دونات فروش بلند شد . یه دختر ه که احتمالاً دانشجو بود کیفش رو برداشت که پول در بیاره امّا مثنکه پولش کافی نبود ، لااقل این چیزی بود که از قیافهش دستگیر م شد .
اون زن ای که پاهاشُ همچنان وسط مترو دراز کرده بود فوری براش یه دونات خرید.
بعد ش شروع کرد به حزف زدن . حرفآیی که مخاطبشون تمام ِ آدما ی ِ اون کوپه بودن. گفت و گفت. گفت از این که حاملهس و کمر ش درد می کنه و خستهس ، از پدر شوهرش گفت که دوس داره بچه ش پسر بشه و ...
وقتی بلند شد تازه شکمش رو دیدم .
خیلی خجالت کشیدم.
سه.
بچه ها معمولاً از من بدشون می آد. ینی منُ که میبینن شروع میکنن به لگد زدن و مشت کوبیدن. نفرتای که این موجودات ِ کوچیک از من دارن ، برام غیر قابل درکه .
اون روز مثل همیشه مترو شلوغ بود ، حدودای ِ توحید بود که پیکسل ِ کیفم به یه کیف ِ دیگه گیر کرد و اُفتاد بین پای ِ اون همه آدم . گمش کردم .
یهو یه دختربچَه که از موقع سوار شدن بهم زل زده بود، روی زانوش خم شد و شروع کرد به گشتن .
بعد ازین که دستش هزار بار زیر ِ پای ِ ملّت له شد، پیکسل م رو پیدا کرد. بی توجه به دعوا های ِ مامانش (که مدام میگفت خودتو نمال زمین، خاکی میشی) اومد طرفم ، بهم پیکسلُ داد، توی ِ اون شلوغی محکم بغلم کرد و رفت نشست سر جا ش .
کوچک ِ بزرگای بود .
چهار.
مترو امام خمینی. یکی ازون روزای ِ داغ ِ تابستون که حسابی دیر م شده بود و تا خود ِ مترو دوییده بودم.
امام خمینی از دیدگاه ِ من شلوغ ترین ایستگاه ه و خب اون روز هم استثنا نبود. سوار شدم، روبروی صندلی آ وایسادم و دستمُ گرفتم به میله. از خستگی نفس نفس میزدم .
یه پیرزن ِ هفتاد و خورده ای ساله ی ِ ترک که با دختر ش ( احتمالاً دخترش بود ) سوار مترو شده بود، بلند شد و گفت: نانای ِ من، بیا بشین جای ِ من. بیا.
"آدم های ِ بزرگ آدم را بزرگ میکنند. آدم های ِ بزرگ آدم را خوشبخت میکنند."
پنج.
داشتم می رفتم کرج تا به یکی سر بزنم. من کلاً وقتی توی ِ مترو یی که رو به کرج میره می شینم وارد ِ مرحله ای از عرفان می شم. به این صورت که دور و بر م رو کلاً دریا می بینم ، The Sixth Station گوش می دم و به طور خلاصه باید بگم که سیم آی ِ ارتباطیم به این دنیا به طور کامل قطع میشه.
توی یکی از همین خلسه ها بودم که یه زن سی ساله نشست کنارم. شروع کرد به گفتن داستانش، داستان ِ اسباب بازی آیی که نگه داشته بود، داستان بچّه ای که دیگه نداشت، داستان نفرتش از سرطان، داستان زبون باز کردن ِ پسر ش و این که بهش می گفته مامینی.
ایستگاه ورد آورد که رسیدیم بدون خداحافظی پیاده شد و رفت.
هدفونمُ درآوردم، خلسه تموم شده بود، مسیر ِ خاکی ِ پشت پنجره هیچ شباهتی به دریا نداشت.
شیش.
مترو هفت تیر پیرزنای رو دیدم که ازم اسمم رو پرسید تا به قول خودش با جون و دل برام دعا کنه.
می گفت به نظر آدم ِ خوبی میام .
هفت.
مترو خیام، تجریش، آزادی، نواب، صدر، گلشهر و ...
آدم آ بزرگ َن . خیلی بزرگ تر از چیزی که ظاهرشون نشون می ده . آدم آ بزرگ تر از چیزیَن که ما فکر می کنیم، اونقدر که نمیشه وصفشون کرد، اونقدر که ما باید وجود ِ خیلی آ شون رو به هم تبریک بگیم.
"تقدیم به کسانی که هیچ نام ای ندارند امّا آبروی ِ زمینَند."
اردشیر رستمی
