تو را خود غم ِ خویشتن بود و بس؟ [ Never Tought U'd Fuck With My Brain ]
یک جایی هست که آدم بغضش میگیرد از تمام ِ اسم هایی که با قضاوت های ِ نابهجا رویش گذاشته اند. یک جایی هست که آدم گیج میشود میان ِ رقابت کلمه هایی که دیگران برای تعبیر ِ رفتار ش به کار می برند و حرف هایی که انگار تنها خودش میفهمدشان. یک جایی هست که آدم زیر ِ فشار ِ سنگینی ِ درد تحمیل شده ای که از این بی رحمی ها به جا میماند، نفسش به شماره می اُفتد. یک جایی هست در زندگی که آدم دلش می گیرد ار بقیه، از همه. یک جایی هست که آدم میفهمد دیگر جای ِ ماندنش نیست.
این جاست که آدم باید برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. آدم باید برود و روحش را با وسواس ِ تمام بشوید و روی ِ طناب ِ رخت _ به دور از چشم هر انسانی، به دور از هر آبادی ای _ پهن کند و تا خود ِ غروب خشک شدنش را نگاه کند.
جاهایی هست در زندگی که آدم دیگر تاب ِ ماندن ندارد، باید برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
+ اتصافانهس که تو این یه ماه انقد نسبت بهم بی انصافی بشه؟ انصافانهس ؟
+ با این آهنگ قبلاً فقد می خندیدم، حالا یه هفتهس که هر دو با هم گریه میکنیم.
+ "به من می گه دیوونه. بیبی من دیوونهم؟ من که از بچگی بارم رو دوش هیچکی نبوده، من که آزار َم به هیچکی نرسیده، من که به همه پول قرض میدم، من دیوونهم؟ بیبی راست میگه همه میگن من دیوونهم ؟"
| وقتی همه خواب بودند |

+ نوشته شده در دوازدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:7 توسط نگار
|