Tenbridge
تِنِسی 1953 . پاریس 1876 . توکیو 2000 . برلین 1984 .
دختربچه ی شش ساله ای باشی که بزرگ ترین لذّت ـش پریدن در چاله های آب وسط ِ خیابان ِ کَم رفت وُ آمد ـشان است ، دختربچه ای با بارانی ِ قرمز .
پیرزن تنهایی باشی که تمام دارایی ـش _ از دنیای ِ درگیر زمزمه هایش _ یک سگ ژرمن شپرد ِ سیاه و کلبه ای با بوی دلپذیر شیرینی ِ خانگی ـست ، کلبه یی با مبل های گل گلی ِ سفید و آبی .
سرباز جوانی باشی که بعد از دو سال به کشور ـش برگشته و برای اوّلین بار پسر ِ تازه واردش را در آغوش می کشد .
زنی باشی میان سال که صبح تا شب در ایوان نالان ِ خانه ـش ، با دقّت به صدای ِ اسب های اصطبل ـش گوش می دهد .
پسر نوجوانی باشی که وقتی باران تند ُ تند به پنجره ی آبی رنگ اتاقش می کوبد ، خودش را مجبور می کند به دختری فکر کند که بی هیچ دلیل محکم و قانع کننده ای دوستش دارد .
پیرمردی باشی که در اتاق ِ انتهایی ِ راهرو های ِ سفید ِ یک بیمارستان آرام آرام جان از بدن ـش می رود ، پیرمردی که با دهان باز می خوابد و صدای نفس کشیدن ـش به سختی شنیده می شود .
و میتوانستی ، به گمانم حتّی میتوانی دختری باشی که در تاریکی ، کف ٍ اتاقش دراز کشیده و دارد برای تمام آدم هایی که هیچوقت نمی تواند آن ها را زندگی کند با تمام وجود گریه می کند . میتوانستی باشی .
روسی گوش میدم و عر میزنم . تو هیچوخ نفهمیدی چیه روسیه انقد منو تکون میده ولی خودم میدونم ، همین بسّ ـه :]
+ عکس میگیرم و بغضم میگیره . به خودم میگم لعنت بهت ، خیلی وخته دوربین ِ من ، صورت ِ خوب ِ تو رو ندیده . دل ِ دوربینم تنگ شده برات .
