من خواب دیدم که کسی می آید
من آدم ترسویی هستمُ وقتی همه خوابند،میروم و همه ی چراغ ها را روشن میکنم تا خوابم ببرد.پایم را که توی هال گذاشتم بوی آشنایی آمد،بویی که انگار به جای اینکه با بینی بویش کنی،داری با مغزت احساسش میکنی.این بو یک دنیا خاطره بود...بوی پیپ ای بود که وقتی بچه بودم هرچقدر خواهش کردم که بگذارند بکِشمش نگذاشتند.بعد یادم افتاد که آن پیپ را کجا دیدم...بعد یادم آمد که آدمهایی که آن روز پیشم بودند،حالا هرکدام به دلیلی نیستند...این اصلاً مهم نیست.مهم آن بوی پیپ بود که تا ته مغزم فرو رفته بود.نمیدانم چرا ولی فوراً نشستم رو مبل و هی فکر کردم و فکر کردم و همه چیز را برای خودم یادآوری کردم.بعد کم کم یاد آمد آن چیزهایی را که گذشت زمان باعث شده بود فراموششان کنم...
بوی آبگوشت هایی که وقتی مادر بزرگ ام سالم بود درست میکرد...حالا حتّی نمیتواند از جایش بلند شود.
نوری که در اتاق پدربزرگم همه جا را روشن میکرد....بعد از این که برای همیشه رفت،پنجره ها را با پارچه های سفید پوشاندند.
پیپ ای که دایی احمد همیشه می کشید...بعد از این که از ایران رفت کسی نفهمید چه بلایی سر وسایل اش آمد.
صدای چرخ خیاطی عمّه که توی تمام خونه اش میامد.....بعد از این که رفت،حتّی چرخ خیاطی اش را هم فروختند.
صدای سبا که بلند بلند انشا هایش را برایم میخواند....حالا او دیگر سبا هم نیست و دنبال انشا نوشتن هم نیست.هر شب ساعت ۱۲به خانه برمیگردد....
و صدای تو...."بیا جلوی دوچرخه بشین.نترس،نمیفتی.حواسم هست،بیا..."....بعد از این که رفتی من تا هرجا که میتوانستم...تنهایِ تنها رکاب زدم....میدانستم که حواست هست که گم نشوم....
+ نوشته شده در چهارم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:7 توسط نگار
|